بالاخره واقعیت چه بود؟!
اصلا در نوشتن یا ننوشتن برای رمان “کولی کنار آتش” شک دارم پس شما هم با دیده تردید به آن بنگرید. من با دبیر مجله آوای هامون که در استان بوشهر منتشر میشود تماس گرفتم و نیم ساعت درباره فرهنگ کولیها صحبت کردم که ببینم بالاخره میشود همان گره ابتدای رمان را پذیرفت یا نه! ظاهرا فرهنگ کولیها در همه جای ایران شبیه هم است. در خراسانِ ما به آنها قرشمال و تهرانیها بهشان غربتی میگویند. کولی ها در خیلی از کشورهای جهان وجود دارند. این مردم حاضر به یکجا نشینی نیستند. فقط کسب پول برایشان مهم است اما از طریق فنون سادهای که بلدند مثل دلاکی و چلنگری و …. آقای حسام مقدم تاکید داشتند که امکان ندارد مرد کولی را در حال گدایی ببینید اما زنهایشان همینطور که نویسنده گفته برای کسب درآمد هر کاری میکنند، به شهرها میآیند و در برخورد با مردها گارد کاملا بازی دارند:
“تو قبیلهی شما همهی زنها میرقصن؟
نه آقا، تو قافلهی ما، برخی میرقصن، برخی فال میگیرن و برخی حجامت میکنن.
مرد دوباره روی دفترش خم شد، چیزهایی نوشت. دختر منتظر نگاه میکرد. مانس نوک خودکارش را محکم روی صفحهی کاغذ کشید، دفتر را جلوی نور ماه گرفت. دخترک گردن کشید، کلمات درشت و سیاه را دید، مانس دفتر را بست: «ببینم… تو… مادرت هم میرقصید؟»
بله آقا.
مادربزرگت چی؟
برای چی میپرسی؟
برای قصه، گفتم که، من قصه مینویسم”
حالا بگویید ببینیم میشود از خانم منیرو روانی پور پذیرفت این کولیها که خودشان از راه رقصیدن دخترشان درآمد کسب میکنند به خاطر یک خطای دختر، مردانشان یکی یکی او را شلاق بزنند و آخرش هم از جمع خودشان طرد کنند؟!
میشود درباره دو سوم بعدی اثر حرفی نزد! اگر بتوانم باور بکنم نویسنده در همین یک سوم اول با من صادق است حاضر میشوم به بقیهاش فکر کنم.
موقع طرد کردن شخصیت «آینه» مدام نویسنده میگوید «قانون قبیله»! خب اینها که اولا اصلا قبیله نیستند! ثانیا این مناسبات اخلاقی سختگیرانه چطور یکهو در جمع این کولیها پیدا شد و تبدیل به قانون شد؟ به نظر میرسد به همان نسبت که نویسنده در پرداخت اثرش رمانتیک بازی درآورده و یکهو دختر کولی در جواب نویسنده شعر لورکا را میخواند و میگوید «آب دریاها را میفروشم آقا!» به همان نسبت در نشان دادن واقعیت زندگی کولیها کوتاهی کرده.
گاهی فاصله نویسنده و شخصیت – که با رمانتیسیسم پر شده- خودش را نشان میدهد و یکهو نویسنده به خودش میآید و به یاد میآورد که دارد درباره عواطف و تجربیات یک دختر کولی مینویسد، نه یک دختر شهری. و فوری وجه عاطفی روایت را پررنگ میکند تا واقعیت از قلم افتاده را مخفی کند:
“پشت ویترین مغازهای ایستاد، به تصویر محو خود در شیشه نگاه کرد دستی به موهای پریشان خود کشید، خندید و پیراهنش! کهنه، خاک آلود! سرخ شد، گونههایش گر گرفت. ناگهان ترسید که چشمان آشنایی او را ببیند…. اما کدام آشنا؟ هیچکس نگاهت نمیکند، در غربت شیراز هیچکس تو را نمیشناسد. مغازهها باز میشد، دست نامرئی جادوگری از شیشهی مغازهها عبور میکرد، پارچهها، پیراهنها، مانند پروانههای رنگارنگ به رقص درمیآمدند.”
شاید ما هیچوقت درباره اینکه «واقعیت چیست؟» و نویسندگان ما چقدر موفق شدهاند واقعیت جامعه را بازنمایی کنند به توافق نرسیم، اما ناگزیریم این جستجو را ادامه دهیم و شاید حالا حالاها کار ما همین باشد که میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم! به نظر میرسد نوعی رمانتیسیسم دلبخواهی در داستان نویسی معاصر گاهی گریبان نویسندگان ما را گرفته و آنها را از این که همه واقعیت را نشان بدهند بازداشته و کاری کرده که فقط آینهدار بخشی از واقعیت باشند.
مثلا محمود دولت آبادی در کلیدر روستاهای خراسان را مطلقا خالی از معنویت نشان میدهد! عباس معروفی در سمفونی مردگان ارمنیهای بسیار محتاط و محافظهکار را بیش از اندازه آزادمنش نشان میدهد و نامی روی دختر داستان میگذارد که از روز ازل چنین نامی روی یک دختر ارمنی گذاشته نشده! احمد محمود در همسایهها چند خانواده را غرق در منجلاب کثافت و فساد نشان میدهد و قهرمان نوجوانش در یک خانه قمرخانمی بهراحتی با زن صاحبکارش رابطه خلاف عفت دارد و صاحبکار این کارهاش بو نمیبرد! در حوض وسط حیاط با دختر همسایه آبتنی میکند و مادرش متوجه نمیشود! پس واقعیت نمایی همین بود؟!
از واقعیت نمایی “کولی کنار آتش” که بگذریم قلم نویسنده بد نیست و لطفی دارد و در فرازهای آخر تکنیکهای رئالیسم جادوییش جالب بلکه خیلی جالب است اما خب آن حجاب و سوال اولیه تا آخر با من بود و همانطور که از شما خواستم با تردید به این متن بنگرید، خودم هم با تردید به جهان این رمان نگاه میکردم و هنوز هم در مقام پرسش هستم.
اما به هر حال این اثر بیش از هر چیزی نقد مدرنیته و بیرحمی شهرنشینی است و در همین قسمتها قدرتمند و گیراست:
و در جایی دیگر:
“تهران آبی نبود.
تهران سبز نبود.
تهران، کلافی بزرگ و کور از صداهای گره خورده و نعره آهن، صدای آدم. صدای دندان قروچهی اگزوز ماشینها و بوق بوق
تهران، تودههای سنگ تلنبار شده، چسبیده بهم. تودههای متحرک آهن.
در تهران هیچ خروسی سحرگاه نمیخواند، حتی اگر شبی را زیر کامیون سحر کرده باشی.
تهران، آسمان سفید بیجانی داشت.
و سال ۵۹، هنوز مسافرخانهها را نمیگشتند. و زناني تنها میتوانستند اتاقی در مهمانخانهای، هتلی پیدا کنند.”
و در فرازهای مربوط به توصیف روزهای انقلاب هم تصاویر پر کششی دارد:
«تابلوی «خیابانها» به شمایل سازی بیشتر شباهت دارد تا نقاشیهای مدرن این روزها. اینجا جمعیت بزرگ است، خیلی بزرگ. بعد تانکها ایستادهاند. هلیکوپترها در پروازند. آتش از زمین، آسمان، از روبرو میبارد. جمعیت دورخود میچرخد. بارانی از سنگ و سنگریزه. لولههای داغ شده از باروت روی تانکها نفس تازه میکنند. جنازهها، زخمیها غلطیده در خون خود. و باز در گوشهای از خیابان زنی بالا میآورد. زنی که دیده زندهها چه آسان جنازه میشوند.»
مشخصات کتاب
عنوان: کولی کنار آتش
نویسنده: منیرو روانی پور
ناشر: مرکز
شهر و سال: تهران، 1401
تعداد صفحات: 218 صفحه
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.