آن چهره ی زمینی جنگ
خاطرات یک سرباز، پنج روایت است از سربازی در جبهههای جنگ، که سال 60 یعنی همان اوایل جنگ نوشته شده و چاپ شده است. روایتهای سرباز هیچ نگاه ایدئولوژیکی به جنگ ندارد و به شدت ناهماهنگ با چیزی است که در ادبیات جنگ تابهحال منتشر شده است.
سرباز قاضی ربیحاوی میتواند سرباز هر جنگی باشد. در حالیکه دستگاه تبلیغات حاکم در ایران، در تمام سالهای جنگ تلاش کرده که جنگ ایران را چیزی متمایز از جنگهای دیگر دنیا نمایش دهد، به این معنی که رزمنده بیش از جنگ، سلوک میکند، سنگر برای او عبادتگاهی مقدس است، سرودها و دعاهای دستهجمعی حامل ارزشهای معنویاند و همه چیز رنگ و بوی غیرزمینی دارد.
سرباز ربیحاوی متافیزیکی ندارد که با آن بخواهد چیزی را توجیه کند یا سر و شکل بدهد. او یک انسان زمینی است. جنگ برایش پلید و تلخ است و بلا، و آن را مانند پتکی بر سر خواننده میزند. بدون اینکه داستانهایش فراز و فرود آنچنانی داشته باشند یا معمایی در ذهن خواننده بسازند تا دنبالشان کند، تعریف میکند، او بیشتر راوی است تا قصهگو.
نویسنده عمدا ناسزاهای ناجور را وقتی از دهان سربازان خارج میشوند پنهان نمیکند، قضای حاجتشان پای نخلها، دختر بازیها، سیگار کشیدنها هیچ کدام را از قلم نمیاندازد و حتی آن را دستمایه شناختن جهانی میکند که سعی در وصفش دارد.
داستان اول،مسجد، از بی رحمانهترین بلایی که بر سر یک جنگزده میآید میگوید، به یغما رفتن ناموس. جنایتی که دشمن متجاوز در هیچ جنگی آن را از قلم نمیاندازد. اما نوع روایت قاضی ربیحاوی مخصوص خودش است. باید داستان را خواند تا تفاوت را فهمید، سخت سهمگین و زمینی.
قصه دوم، جسد، درباره پیکر یک شهید است که قرار است جابهجا شود، در باران و با ماشینی خراب. سرباز اینبار بخشی از مسیر را با پیکر شهید همسفر میشود و به تلخی آن را روایت میکند و به سادگی در بزنگاه آن را رها میکند.
یک روز مه گرفته از مردن مردی روستایی میگوید، در چند جمله مرگ را و جنگ را و نکبت آن را توی صورت خواننده میزند: «این پیرمرده اینجا بود، یه بز داشت. کوش؟ داد میزدم. نزدیک نمیشد. من رفتم جلوتر و او عقب کشید. کوش…ها؟ گفت: اینجا بود؟ این خونه ش بود؟ گفتم: ها. گفت: مرد. آرام جواب میداد. گفتم: کی؟ دستش را برد بالای سرش و کشیده گفت: از خیلی وقت. پریروز.
چطوری؟
بزش خمپاره خورد، خودش مرد.
خودش هم خمپاره خورد مرد؟
نه خودش خوابید مرد.
یعنی زنده بود، بعد خوابید مرد؟
سر تکان داد: ها. خوابید مرد.»
داستان میتواند همین چند جمله باشد اما قاضی ربیحاوی پس و پیشی برایش چیده است و فضایی ساخته که به قوت آن بیافزاید و اهمیت دوام آوردن زندگی در چنگال مرگ را، صدچندان کند.
داستان آخر، مواجهه، مواجهه انسان است با جنگ، مرگ و باز زندگی «تاریکه، شب تو سنگر، یا اونوقتی که آدم پناه میگیره، جز تاریکی هیچی نیس و آدم همهش دلهره داره».
نامگذاری داستان ها و خود کتاب نشانهی مهمی است برای فهم تفاوت نگاه نویسنده در آن دوران به جنگ. ممکن است امروز و بعد از گذشت بیش از 40 سال کسانی پیدا شوند که به جنگ و مرگها ومصیبتهای همراه آن نقدهای جدی وارد کنند، اما اهمیت خاطرات یک سرباز آنجاست که در سالهای اول جنگ نوشته شده و نگرش ناهمگون یک نویسنده با گرایشات چپ در آن مشهود است. پاراگراف آخر کتاب این تفاوت را به خوبی نشان میدهد: «وسط بلوار عکس بزرگ از شهیدان جنگ نصب کرده بودند. تصویرها را بر مقواهایی بزرگ چسبانده بودند و با بند به تیرها بسته بودند. چند لحظه متحیر ایستادم که به کدام سمت بروم. اردوگاه یا شهر. و باد تندتر میشد و شهیدان بند وصلشان میخواست که ببرد و میبرید.»
مشخصات کتاب
عنوان: خاطرات یک سرباز
نویسنده: قاضی ربیحاوی
ناشر: ققنوس
شهر و سال: تهران، پاییز 1360
تعداد صفحات: 67 صفحه
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.